قندعسلم پوریاقندعسلم پوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مامی پوریامامی پوریا، تا این لحظه: 31 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
جناب پدرجناب پدر، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
یکی شدن دلامونیکی شدن دلامون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

♥عشقم پوریا♥

خلبان کوچک...

پوریا جونم از وقتی طعم آغوش گرم مامان و بابا رو چشیدی دیگه نمیذاری بشینیم بیچارمون کردی مامان جون...به قول یکی از دوستان فکر کنم میخوای خلبان بشی چون اصلا رو زمین تاب نمیاری ..قربونت برم که اینقد زرنگی ...
20 آذر 1392

اولین مسافرت با قند عسلم...

چند وقت پیش هم سه نفری من و پوریا جونم و بابایی رفتیم مشهد...خیلی خیلی خوش گذشت...شماهم حسابی پسرخوبی بودی و اصلا اذیت نکردی... قربونت برم که هر شکلکی منو بابایی در آوردیم نخندیدی..!!! ...
25 مهر 1392

تبریک و تشکر ویژه...

تشکر کردن نشانه محبت است محبت به کسی که برایت معرفت خرج کرد... از همین جا از خانوادم الاخصوص مامان گلم و همچنین از دختر خاله عزیزم که زحمات زیادی برای من و پوریا جون کشیدن تشکر میکنم انشاالله بتونم تو خوشیاتون جبران کنم عزیزم  پیوندتان را با تقدیم هزاران گل سرخ تبریک میگویم و زندگی پر از عشق و محبت را برایتان آرزو میکنم آرزومند خوشبختی شما    ...
20 خرداد 1392

پایان انتظار...

دیگه انتظارها به پایان رسید... امروز ساعت 5.5 بیدار شدیم  زودی آماده شدیم و7 رفتیم بیمارستان ...خیلی خوشحال بودم اما کمی استرس داشتم و دعا میکردم گل پسرم سالم باشه...بابایی که تشکیل پرونده داد منو بردن بخش زنان و ازین لباسای گشاد بیمارستانی !! تنم کردن وتا ساعت 11 چندتا سرم وصل کردن ...ساعت 11 دکترم اومد منو رو ویلچر بردن اتاق عمل ...طفلکی مامیم خیلی استرس داشت...اما دختر خاله جون و خاله عاطی جونت با جوکاشون بهم روحیه میدادن!!واسه دیدنت ثانیه شماری میکردم  حدود ساعت 11:40 بود که با صدات بیمارستانو رو سرت گذاشتی...دکی جون گفت خدا بهت یه پسر سالم و تپل مپل داده ...لحظه دیدنت یکی از باشکوهترین لحظات زندگیم بود...نفسم با تمام وجود د...
19 خرداد 1392

آخرین روز انتظار...

وااااای خیلی خوشحالم چون میدونم فردا یه نازنین که 9 ماه انتظارشو کشیدم به جمع خونوادمون اضافه میشه و گرمی زندگیمون دوچندان میشه...   امروز 18 خرداده :از خواب که بیدار شدم رفتم زودی ناهار درست کردم خونه رو مرتب کردم چون قراره یه مهمون گل بیاد (دختر خاله گلم)...تا اومدنش لحظه شماری کردم...بعد ناهار با بابابی و مهمون عزیز رفتیم بیرون و پستنی خوردیم و جنگی برگشتیم خونه چون مامان جون و خاله عاطی توی راه اومدن به خونمون بودن...وقتی رسیدیم بابایی رفت سرکار و جمع زنونه شد وکلی حرف زدیم و خندیدیم و عکس گرفتیم...خیلی خوش گذشت... ...
18 خرداد 1392