پایان انتظار...
دیگه انتظارها به پایان رسید...
امروز ساعت 5.5 بیدار شدیم زودی آماده شدیم و7 رفتیم بیمارستان ...خیلی خوشحال بودم اما کمی استرس داشتم و دعا میکردم گل پسرم سالم باشه...بابایی که تشکیل پرونده داد منو بردن بخش زنان و ازین لباسای گشاد بیمارستانی !! تنم کردن وتا ساعت 11 چندتا سرم وصل کردن ...ساعت 11 دکترم اومد منو رو ویلچر بردن اتاق عمل ...طفلکی مامیم خیلی استرس داشت...اما دختر خاله جون و خاله عاطی جونت با جوکاشون بهم روحیه میدادن!!واسه دیدنت ثانیه شماری میکردم حدود ساعت 11:40 بود که با صدات بیمارستانو رو سرت گذاشتی...دکی جون گفت خدا بهت یه پسر سالم و تپل مپل داده ...لحظه دیدنت یکی از باشکوهترین لحظات زندگیم بود...نفسم با تمام وجود دوستت دارم به دنیا خوش اومدی
اینم یه عکس از لحظه تولدت که خاله عاطی گرفته... اولش صورتت پف داشت که چند روز بعد برطرف شد
فدات بشم اون شب توی بیمارستان تاصبح خوابم نمیبرد و همش دوست داشتم نگات کنم .خدارو شکر میکنم که یه پسر سالم بهم داده...مادر بودن یه حس فوق العادست...خدایا ممنون